درسگفتاری از استاد مصطفی ملکیان
همه چیز از درون تو برمیخیزد
«غضوا ابصارهم عما حرم الله علیهم» چشمان خود را از آنچه خدا بر آنها حرام کرده است فرو میبندند. توجه کنید که «غض بصر» غیر از «بستن چشم» است. در قرآن هم آمده که «غض بصر» داشته باشید. غض یعنی چشم را از جهتی که حرام است به جهت دیگر متوجه کنیم. معمولاً خواسته شده است که چشم فروهشته داشته باشیم و این به معنای غض است نه بستن چشم.
نکتهای را در مورد نگاه کردن باید متذکر شوم. اینکه گفتهاند به نامحرم نگاه نکنید به این دلیل نیست که به نامحرم آسیب میرسانیم. نه، بلکه به خودمان آسیب میرسانیم. در مورد حجاب هم همین است. بعضی گمان میکنند وقتی حجاب را رعایت میکنند به دیگران خدمت میکنند. اما اینطور نیست. آنکه لباس شایسته میپوشد به خود خدمت میکند. به همین صورت، آنکه به نامحرم نگاه نمیکند، به نامحرم خدمت نمیکند، فقط او به خودش خدمت میکند. اگر ضرر میبینیم یا سود میبریم، از ناحیه خود و اعمال خودمان است. به این نکته باید خیلی توجه داشت که اگر ما آنچه را باید انجام دهیم، انجام دهیم و دایماً نگران باشیم که با خود چه میکنیم، دیگران هیچ ضرری به ما نمیزنند و شگفت اینجاست که ما اصلاً به ضررهایی که خود به خودمان میزنیم، توجه نداریم. اصلاً احساس دردی نمیکنیم، رنجی نمیبریم، و دایماً توهم میکنیم که دیگران به ما ضرر میزنند. به تعبیر دیگر، نفعها و ضررها از ناحیه اعمال اختیاری ما است، نه آنچه در اختیار ما نیست. این است که عرفای همه نحلهها و عرفای ما هم این را تقویت میکنند که شما فقط و فقط از ناحیه اعمال اختیاری خودتان سود میبرید و زیان میبینید ولا غیر. یعنی از ناحیه اعمال غیر اختیاری خودت و اعمال اختیاری دیگران سود و زیانی متوجه شما نیست. اینها نه ما را فرو میبرند نه فرا.
بنابراین، اینکه حضرت میفرمایند: «از آنچه خدا بر آنها حرام کرده، چشم را فرو میبندند» اینها دقیقاً بر خود منت میگذارند نه بر دیگران. حال توجه کنید که (کاری به بحث فقهی ندارم) آنچه ممنوع است نظر سوء کردن است. صرف «نظر کردن» ممنوع نیست. گاه نظر نمیکنم، اما به قول قرآن در قلبم مرض است، از راه سخن گفتن در نامحرم طمع میبندم. اگر طمع بستن در کار نباشد، نه نظر، نه سخن، نه شنیدن هیچکدام ممنوع نیست. اما اگر طمع در کار بیاید اگر نظر هم نباشد، ممنوع است. اینکه ما مراقب هستیم که در دل ما چه میگذرد، این کار، کار اخلاق است و به فقه کار ندارد، چون میگوید نظر به ریبه نکنید. این را به خاطر «ریبه»اش گفتهاند، نه به خاطر «نظر بودنش» به علاوه گفتهاند شنوایی به ریبه هم نداشته باشید و این، به دل مربوط است.
«و وقفوا اسماعهم علی العلم النافع لهم» گوشهایشان را وقف کردهاند، اختصاص دادهاند بر علمی که برای آنها سودبخش است. یعنی اولاً اگر سخنی علمی بر معلومات سابق آنها نمیافزاید، به آن گوش نمیدهند؛ به سخنان لاطائل و بیسود گوش نمیدهند و ثانیاً به علمی که سودمند است، گوش میدهند در اسلام، علم هیچگاه به خاطر علم بودنش قداست ندارد؛ بلکه به خاطر منافعی که بر آن مترتب است، قداست دارد. در اسلام گفتهاند که علم میتواند نافع باشد و میتواند ضار باشد. علم فی حده نفسه خنثی است و باید نتایجی که بر آن مترتب میشود، ملحوظ گردد. پس علم نافع، علمی است که سود دنیوی یا سود آخروی مترتب آن میشود. البته کسانی معتقد بودهاند که علم به خاطر کشف از واقع کردنش، بدون توجه به سود یا زیانش مقدس است. در دعای بعد از نماز ظهر هست که از علمی که ضرری میرساند به خدا پناه میبریم. پرسش این است: علم به معنای کشف از واقع چه ضرری میتواند داشته باشد؟ در دو مورد میتواند مضرّ باشد: ۱٫ وقتی که بر آن علم، نه نفع دنیوی و نه نفع اخروی مترتب است. هیچ مشکل دنیوی یا اخروی را نمیگشاید. این نوع ضرر متوجه خود علم است. ۲٫ وقتی که علم ضار است، اما نه از ناحیه خود علم، بلکه از ناحیه شخص متعلّم. از ناحیه ظرفی که میخواهد علم در آن ریخته شود. اما ظرفیتهای متفاوت داریم (داستان سلمان و ابوذر). اینطور نیست که اگر علمی برای کسی مفید است، برای دیگران هم مفید باشد اگر بنا بر این است که علم نفع برساند باید دید که به چه کسی نفع میرساند و به چه کسی نه. عرفا میگفتند که باید دو دسته تعلیم داشته باشیم: یک دسته تعلیمات بیرونی که میتواند همگانی باشد و در دسترس عامه باشد و یک دسته تعلیمات خصوصی که محرم راز میطلبد. بنابراین، علم از این ناحیه که در ظرف خود قرار نگیرد، میتواند ضار باشد. به نظر من یکی از نقاط ضعف فرهنگ جدید غرب این است که همه انسانها را یکسان میبیند. میگویند اگر سخنی گفتنی است، باید برای همگان گفت و اگر نگفتنی است برای هیچکس نباید گفت. این دید اومانیستی به تفاوت حالات مردم توجه ندارد، همه را سر و ته یک کرباس میبیند. امّا از لحاظ دینی اینطور نیست. امام سجاد(ع) میگفتند من کاملاً افراد را دستچین میکنم و به فراخورشان با آنها سخن میگویم. حال میان این دو ضرر فرق است. ضرر اول را متعلّم باید بداند و ضرر دوّم را معلّم باید درک کند[۱].
«نزلت انفسهم فی البلاء کاللتی نزلت فی الرخاء» پارسایان در هنگام بلا و سختی چنانند که دیگران در هنگام آسودگیها. همچنان که انسانهای عادی در رخاء آسایش دارند، در هنگام سختی آرامش دارند. برای ما آرامش در گرو آسایش ما است؛ اگر آسوده باشیم، آرام میگیریم اما متقین چه در بلاء باشند و چه در رخاء طمانینه و وقار[۲] را از دست نمیدهند. گرچه در بیرون دچار ناآرامی باشند، شغلشان را از دست داده باشند، دچار گرفتاری شده باشند و … اما سکون و آرامش قلب را از دست نمیدهند. از مهمترین عناصر اخلاقی رواقی همین است که توصیه میشود کاری کنید که آرامش شما با آسایش شما در پیوند نباشد. این رشته ارتباطی را ببرید. یعنی آنچه در دل شما میگذرد، در گرو آنچه بر بدن شما میگذرد، نباشد. یکی از علمای بسیار بسیار قویالنظر و از جهت عرفان پیشرفته، مرحوم شیخ محمد حسین غروی اصفهانی (استاد علامه طباطبایی در فلسفه و اصول) است. کمتر کسی به این درجه از کمال از جهت نظر و عمل رسیده است. پدر ایشان از تجّار به یک معنا بینالمللی بودند و بسیار ثروتمند بودند. بعد از مرگ پدر تمام ثروت به ایشان رسید، ایشان تمام آن را در راه کسب علم خود و طلاب خرج کرد وتمام آن را به دیگران دادند. دو صحنه را از ایشان نقل کردهاند: یکی اینکه روزی در راه که میرفتند تسبیح گرانبهایی که در دستشان بود، از دستشان رها شد و افتاد. میگویند اصلاً ایشان برنگشت که حتی نگاه کند. گویا ننگشان آمد که خم شوند و آنها را از زمین بردارند. صحنه دیگر وقتی بود که پیاز خریده بودند و به خانه میبردند، ناگهان دستمالی که پیازها را در آن بسته بودند، باز شد و پیازها ریخت. ایشان خم شدند و پیازها را جمع کردند! کسی که هر دو صحنه را دیده بود، از ایشان پرسید: که در آن وقت و این وقت چه حالی داشتی؟ ایشان به حضرت علی بن ابیطالب(ع) قسم خوردند که حال من در آن وقت والآن ذرهای فرق نکرده است. یعنی من آرامش درون را در گرو آسایش بیرون قرار ندادهام. به دست آوردن این حالت که جداً قابل توصیه است، بسیار دشوار است. نمونه بسیار بسیار کامل این امر را در حضرت امام میتوان دید. کسی را مثل ایشان ندیدهام که امور بیرونی به آرامش درونی مطلقاً اثر نگذارد. امام تنها به این میاندیشید که اگر به وظیفهام عمل کردهام، آرامم. دیگر در بیرون هرچه میگذرد، بگذرد و اگر عمل نکردهام، ناآرامم و باز هرچه در بیرون میگذرد، بیاهمیت است. اگر به این نکته برسید که فقط و فقط آنچه باید برای شما آرامش بیاورد یا آن را بگیرد، انجام وظفه و عدم انجام وظیفه باشد. اگر عمل کردهاید، آرام آرامید ولو «ز منجنیق فلک سنگ فتنه میبارد». بیرون به من نه آرامش میدهد و نه آرامش میستاند. اوضاع و احوال بیرونی حلاوت و شعف درونی نمیآورد. این را بدانید که هرکس نعمت دنیوی دارد، دیگران ار آن بیشتر لذت میبرند؛ درست برخلاف نعمات معنوی که خود شخص از آن بهره میبرد. این نکته خیلی خیلی مطلب پر اهمیتی است که توجه کنید که کدام به خود شما لذت میدهد و کدام به دیگران لذت میدهد. اگر دنیوی است، شما از آن لذتی که دیگران میبرند، نمیبرید و اگر معنوی است، دیگران لذتی که شما از آن میبرید، نمیبرید. باید روزی به اینجا برسیم که ارتباطمان را با واقع ببریم و این به این معناست که از واقع تاثیر نپذیریم. اما چون در پی انجام وظیفهایم بر واقع تاثیر میگذاریم. پس آرامش ما در گرو امر بیرونی نباید باشد، باید در گرو انجام وظیفه باشد.
«و لولا الاجل الذی کتب لهم لمتستقر ارواحهم فی اجسادهم طرفه عین شوقاً الی الثواب و خوفاً من العقاب» فقط مرگ آنها را در اینجا نگه داشته، اگر جبری که مرگ حاکم میکند نبود، یک لحظه روحشان در بدنشان نمیماند. اگر حتمیتی که از ناحیه اجل محتوم مقرر میشود، نبود یک لحظه در دنیا نمیماندند. چرا؟ به دو دلیل: یکی اینکه ثوابها آنها را به رفتن مشتاق میکند و دیگر اینکه عقابها خیلی در آنها خوف برمیانگیزد. خوف از عقاب باعث میشود که از شدت ترس قالب تهی کنند و از طرف دیگر شوق به ثواب میلی برای ماندن در دنیا باقی نمیگذاشت. حضرت علی(ع) در جای دیگر میفرمایند من شما را به پنج چیز توصیه میکنم که اگر در تمام عمر برای این پنج چیز پاشنههای پایتان را به پهلوی شتران بسایید شایسته است. اگر تمام عمر را در سفر بگذرانید تا این پنج چیز را به دست آورید، می ارزد. حال توجه کنید که تاکیدی که میشود موکد کسی است که نه جهل و نه طمعورزی و نه سوء نیتی در او راه ندارد. مسلماً زیر تاکید او لطایفی نهفته که از راه عادی قابل کسب نیست. (تاکید در جملات زیاد است):
۱٫ هیچیک از شما به هیچ موجودی دل نبندد، الا به خدای متعال. به هیچ موجودی امید نبند، نسبت به همه ناامید باش چون آنکه «پایا» نیست، دلبستگی را نشاید.
۲٫ احدی از شما نترسد مگر از گناه خودش. خوف از خدا که در قرآن آمده در واقع خوف از خدا نیست، خوف از عدالت خداست که در واقع خوف از گناهکاری خود ما است. آنچه ما را به خاک سیاه مینشاند، گناه ما است. خدا موجود ترسناکی نیست. خداوند موجودی است که ما به او دل میبندیم و به او عشق میورزیم.
۳٫ اگر چیزی از شما پرسیدند که نمیدانید، هیچ حیا نکنید بگویید نمیدانم. حضرت علی(ع) میفرمایند: هرکس «نمیدانم» را فراموش کند به قتلگاه خود میرود.
۴٫ و به محض اینکه فهمیدید چیزی را نمیدانید از پرسیدن حیاء نکنید.
۵٫ پایدار باشید که صبر در زندگی به منزله سر است در بدن. همانطور که خیری در بدن بدون سر نیست، در ایمان بدون صبر هم سودی نیست. پس در امور شکیبایی بورزید.
آنچه محل توجه ماست، قسمت اول و دوم این توصیه است. اینها فقط به خدا امید میبندند و از گناه خود میترسند. متقین به تعبیر قرآن «تثاقل الی الارض» ندارند؛ به زمین نچسبیدهاند؛ بر زمین گران و سنگین نشدهاند، مثل برگی هستند که با اندک نسیمی بلند میشود و نه چون وزنه سنگینی که توفان هم تکانش نمیدهد. کسانی بودهاند که یک جمله آنها را تکان میداده. خود همام از این گونه افراد بود. او هم چون برگ سبکی بود که نسیم سخنان حضرت بر او وزید و او را از زمین بلند کرد.
امام سجاد میفرمایند «الهم انی اعوذ بک من العین الجامده». چشم بیاشک، مال کسی است که بر زمین سنگینی میکند؛ هیچچیز او را بلند نمیکند. حضرت علی(ع) به اصحاب خود میگفتند شما چرا اینگونهاید؟ چرا مثل اصحاب پیامبر نیستید؟ آنها اینگونه بودند که وقتی پیامبر صحبت میکرد، اشک از چشمانشان میریخت و اگر از پشت آنها را میدیدی، تنها شانههایشان را میدیدی که از شدت گریه تکان میخورد. حال این «تثاقل الی الارض» نداشتن علائمی دارد که یکی از علائم آن، این است که افرادی که متصف به این صفتند، به قول معروف اشکشان دم آستینشان است و اگر نبود احتمال ریا، دمبهدم میگریستند و گریه از لطافت روح و عظیم دیدن گناه برمیخیزد.
«عظم الخالق فی انفسهم فصغر ما دونه فی اعینهم». چون خداوند در جانهایشان بزرگ شده است، سایر امور در چشمهایشان کوچک مینماید.
نکته: چنین نیست که هر وصفی که برای مادیات باشد، برای مجردات هم باشد. از میان تفاوتهای مادیات و مجردات دو تفاوت عمده که در بحث ما جالب توجه است، این است که: اولاً در مادیات نمیشود شی الف به شی ب نزدیک باشد، اما شی ب به شی الف نزدیک نباشد؛ این محال است اما ما دیدهایم که خدای متعال نزدیکترین موجود است به ما، – «نحن اقرب الیه من حبل الورید» – اما من و شما از او دوریم. در جای دیگر از قرآن خداوند میفرماید: «ان الله یحول بین المرء و قلبه»، خداوند میان قلب و دل او حایل است، یعنی تو به خدا نزدیکتری تا به دل خودت. حالا شاید شما بگویید چگونه ممکن است که خدا به ما اینقدر نزدیک باشد و ما اینهمه از او دور باشیم؟ حتی پیامبر میفرماید «ما عرفناک حق معرفتک»، چگونه چنین چیزی ممکن است؟ این به خاطر این است که نسبتی که میان دو امر مادی وجود دارد، غیر از نسبتی است که میان دو امر مجرد یا یک امر مجرد و یک امر مادی است. در اینگونه موارد چنین چیزی امکان دارد. ثانیاً تفاوت دوم میان مادیات و مجردات این است که مادیات اگر کوچکند، کوچک و اگر بزرگند، بزرگاند. نمیشود گفت این کتاب مثلاً گاهی کوچک است، گاهی بزرگ. مادیات اوصاف متضاد را نمیتوانند واجد باشند اما در امور مجرد چنین نیست. خدا در نظر کسی کوچک است و در نظر کسی بزرگ است و در نظر دیگر، بزرگتر و در نظر دیگری، بزرگترین است. نمیشود گفت خدا بزرگییی دارد که هرکس آن را درک میکند و دیگر نه از آن بزرگتر است و نه کوچکتر. خدا در دل هرکسی یک بزرگی و عزتی دارد.
حضرت میفرماید: خدا در جان متقین بزرگ شده است، چون هرکدام از ما به اندازه ظرفیت وجود خود ادراک میکنیم. بعد میفرمایند چون چنین است، هرچیز دیگری در چشمهایشان کوچک است. ما نمیتوانیم دنیا را نزد کسانی که تحت تعلیم ما هستند، دایماً مذمت کنیم. با این کار دنیا در نزد او حقیر نمیشود. اگر میخواهید دنیا حقیر شود، باید چیز بزرگتر از دنیا را به او نشان دهید. اگر بچه شما قلم شما را برداشته باشد، هرچه به او بگویید بده، نمیدهد بلکه بیشتر آن را در دست خود محکم میگیرد؛ باید یک چیز زیباتری به او نشان دهید، آن وقت دیگر لازم نیست بگویید بده، خودش بیاختیار دستش را شل میکند و قلم رها میشود. اما ما دایماً میگوییم دنیا بد است و طرف مقابل ما مثل آن بچه است که دنیا را در مشتش گرفته است؛ خوب رها نمیکند، باید چیز بهتر از دنیا را به او نشان دهید. حضرت هم نخست میگویند: «عظم الخالق …» بعد میگویند: «فصغر …»؛ نتیجه عظمت یافتن خدا در نظرشان، خرد نمودن چیزهای دیگر است در دیدهاشان؛ تا دنیا در کام جانمان شیرین است آن را از دست نمیدهیم.
از این نظر روش عرفا بهتر از روش فقها است. عرفا اول باغ زیباتری به من و تو نشان میدهند، آنوقت این باعث میشود که ما بیهیچ آداب و ترتیبی آنچه را محکم چسبیدهایم، رها کنیم. اما فقها میگویند اول باید نماز بخوانی، روزه بگیری، و … بعد وارد باغ شوی. فقها میخواهند از بیرون به درون کانال بزنند، اما باید از درون به بیرون کانال زد. از راه آداب و اعمال ظاهری نمیشود فرد را به معنویت کشاند. اول باید در دل دیگران محبتی نسبت به خدا به وجود آورد؛ باید اول باغهای سرسبزتر از دنیا را نشان داد، آنوقت خود فرد میپرسد که چگونه بهترین روزه را بگیرم. دیگر لازم نیست از بیرون چیزی القا شود. این مثل این است که گاه چشمهای از درون میجوشد و گاه خودمان در چاهی آب میریزیم و میگوییم بیایید بردارید. ما باید کاری کنیم که از درون انسانها چیزی بجوشد. آنچه از بیرون میکنیم برای کسی فایدهای و عایدهای ندارد، تا اقبال و ادبار خدا در نظر ما بزرگ نشده، ماییم و اقبال و ادبار مردم؛ شهرت در نظر ما، ثروت و ابهت مادی در نظر ما بزرگ است. ما هم مثل کودکانیم، اگر ارزش اقبال و ادبار خدا را بفهمیم، اقبال و ادبار مردم را رها میکنیم. این نکته در تعلیم و تربیت هم بسیار مهم است.
«فهم و الجنه کمن قدراها فهم فیها منعمون و هم و انار کمن قدراها فهم فیها معذبون». این نکته بسیار مهم است و اگر شما همین پیام را از حضرت بگیرید، کافی است. نکته این است که: «آخرت چیزی جز باطن دنیا نیست». اوصاف آخرت در واقع حاق دنیا است. حضرت میفرمایند: متقین جنت را به عنوان امری که در آینده زخ خواهد داد، نمینگرند. همین الآن جنت را مییابند و از نعمات آن سود میجویند و جهنم را هم به همین ترتیب. اگر شما همین را بیابید، پیام تمام ادیان و مکتبهای عرفانی دریافت شده است. یعنی دریابید که «بهشت چیزی جز تجسم روح تو نیست و جهنم هم چیزی جز تجسم روح تو نیست». بهشت و جهنم جایی نیست که در آینده من و تو را به آن ببرند. مکتبهای عرفانی دایماً میگویند: «از خود بطلب هر آنچه خواهی که تویی»، بیرون از تو چیزی نیست؛ گمان مکنید در جایی دیگر سرور و غم است. سرور و غم از درون خود تو سر میزند؛ اگر سرور ندارید، کسی نمیتواند آن را به شما بدهد. مولوی میگفت: شما در نظر بگیرید حیوانی را که خار به پایش رفته است بهجای آنکه ببیند خار به کجا فرو رفته و آن را بیرون بکشد، دایماً پا به زمین میکوبد و خار را بیشتر به پایش فرو میبرد. حال اگر ما شادیم یا غمگینیم، باید دید چه چیز از درون، ما را شاد یا غمگین کرده است. اما ما دایماً به سراغ علل و عوامل بیرونی میرویم. اگر در درون شاد باشیم، هیچ امر بیرونی نمیتواند ما را غمگین کند. اینکه قرآن میفرمایند: «ان اولیاء الله لا خوف علیهم و لا هم یحزنون»، رمزش همین است که اولیاء الله در درون شادند. باید دایماً مراقب درون خود باشیم. حضرت امام جعفر صادق(ع) قریب به این مضمون میفرمودند که: اگر تو در دست خود مرواریدی داشته باشی و همه بگویند گردویی در دست توست، غمگین میشوی؟ اگر برعکس، گردویی داشته باشی و همه بگویند مروارید داری، شاد میشوی؟ نه، چون خودت خبر داری که چه در دست داری. حالا ما در درون گردو داریم و سراغ کسانی میرویم که بگویند: در داری و گمان میکنیم که این باعث شادی ما میشود. اما این خطاست. این حرف را اگر بخواهیم به زبان دینی بگوییم، خواهیم گفت: آخرت چیزی جز باطن دنیا نیست.
حضرت علامه طباطبایی در ذیل آیه «یعلمون ظاهراً من الحیوه الدنیا و هم عن الآخره غافلون» استدلالی دارند که حاصل آن این است که در این آیه دو تقابل ایجاد شده است: ۱٫ میدانند و نمیدانند (یعلمون و غافلون) ۲٫ ظاهراً من الحیوه الدنیا و الآخره؛ یعنی آخرت باطن دنیاست. چون میفرماید: ظاهر دنیا را میفهمند اما آخرت را نمیدانند. اوصافی هم که برای آخرت میگویند باطن بودنش را برای دنیا، ثابت میکنند. مثلاً میگویند عالم بیعمل[۳] در قیامت اینطور است که به اطراف نور میدهد اما در درون تاریک است. خوب این وصف همین دنیاست. فراوانند عالمانی که دیگران از علمشان راه مییابند، اما خودشان راه نمییابند؛ خودش در ظلمات است، اما به دیگران نور میافشاند. یکی از اوصاف قیامت این است که هرکس خود به فکر خود است. با این وصف، اگر آخرت باطن این دنیاست، معلوم میشود که ما در دنیا همین طوریم. یعنی بدانید که هیچکس به فکر شما نیست. بارها گفتهام که خداوند به زندگی دنیا لعاب زده است. دقیقاً کاری که خدا با دنیا کرده است، مثل کاری است که ما با دیوار خانه قدیمی میکنیم که آن را کاغذ دیواری میکنیم تا فروش برود. این لعاب زندگی دنیایی نباید ما را بفریبد. این را برای این زدهاند که بتوان در دنیا زندگی کرد. در عین حال، از ما خواستهاند که به باطن آن بنگریم، یکبار ذرهای از این لعاب و کاغذ دیواری را ببرید و به باطن این دیوار نظر کنید و ببینید که خرابی تا چه حد است. یکی از لعابهای این زندگی این است که گمان میکنیم که کسی در فکر ماست، نه، هرکسی به فکر خود است. اگر گفتهاند آخرت این است یعنی باطن دنیا این است، منتهی شما با ظاهر دنیا سروکار دارید.
عرفا این را احراز کردهاند که انسان در دنیا تنهاست. بله، اگر او را با خدا مقایسه کنیم تنها نیست، بلکه جدامانده است و این حالت دوگانه را تفطن یافته است. بدانید هرچه در این نکته بیشتر تفطن پیدا کنید، در سیر عرفانی موفقتر بودهاید. بارها گفتهام که یکی از تفاوتهایی که تلقی عرفانی با تلقی اگزیستانسیالیسم قرن جدید (اصالت وجودی جدید) دارد این است که اگزیستانسیالیسم، انسان را تنها میداند. اما تلقی عارفانه میگوید بله در مقایسه با انسانهای دیگر تنهاست، اما اگر او را با خدا مقایسه کنید و ربط او را با خدا بسنجید، تنهایی در کار نیست؛ جداماندگی در کار است. یعنی کسی را دارم اما از او دور افتادهام. این دورافتادگی را باید رفع کرد. حالا اگر چشم باطنبین دنیا را پیدا کنید، احساس میکنید که هرکس نفع خود را در دنیا میجوید؛ پس شما هم به دنبال نفع خودتان بروید.
نکته دوم اینکه بهخاطر دوست و یا دشمن، حق را زیر پا نگذارید. اگر توجه کنید که هیچکسی به شما نفع نرسانده است و بنابراین، بدهکار کسی نیستید، حق را زیر پا نمیگذارید. چرا بهخاطر همگروهی و همجناحی و همباندی، حق را زیر پا بگذاریم؟ من گمان میکنم که از مردم سودی به من میرسد، بهخاطر خوشایند و بدآیند مردم ربا میخورم، رشوه میگیرم، گرانفروشی میکنم و …. قرآن میفرماید شما وقتی از خدا اعراض میکنید مثل گوشتی هستید که از آسمان فرو افتاده و هر پرندهای با منقارش تکهای از آن میکند. وقتی این گوشت به زمین میرسد، دیگر درواقع گوشتی نمانده است؛ همه در راه، طعمه منقار پرندهیی شده است. انسانی که از خدا اعراض میکند دیگران با منقارشان از او میکنند اما او این را نمییابد. ما با کمفروشی و تهمت و غیبت و … داریم قسمتهایی از وجود خود را از دست میدهیم[۴]. باطن دنیا بودن آخرت، یکی همین است که ما بدانیم که تنهاییم.
در وصف آخرت گفتهاند که حتی دست و پای تو هم بر علیه تو شهادت میدهند. این یعنی دست و پای تو، غیر تو ست. من و تو دست و پای خود را «خودمان» میدانیم. گمان میکنیم صورت ما، «من» ماست، در حالیکه در دنیا هم اینها بر علیه ما هستند. من خیلی تعجب میکنم از کسانی که از من «خود» میکنند و به غیر خود میرسند. یعنی سرمایهات را داری خراب میکنی تا آنچه «تو» نیست آباد کنی. عرفا میکوشیدند تا بفهمند چه چیز «خود» توست، آنوقت میگفتند فقط نفع این «خود» را در نظر بگیر. البته، در اینجا باید این نکته را توجه کنید که آنکه به «دیگری» نفع میرساند، در حقیقت دارد به «خود» نفع میرساند. نمیگوییم به دیگران نفع نرسانید اما اگر فقط قصد نفع رساندن به دیگران را دارید به دو نکته توجه کنید:
۱٫ وقتی قصد خدمت به «دیگران» داری، بدان که به «خود» داری خدمت میکنی.
۲٫ چون به «خود» داری خدمت میکنی، از دیگران انتظار پاداش نداشته باش. به پیامبر هم حتی گفته میشود که اولاً، بدان که هر خدمتی به دیگران میکنی درواقع به خود خدمت میکنی: «لها ما کسبت و علیها ماکتسبت» و ثانیاً، گمان نکن که این خدمت که به دیگران میکنی، به خود تو بستگی دارد. نه، به دیگران بستگی دارد وقتی معلمی درس میدهد، یعنی آنچه دیگران میتوانند از آن استفاده کنند، در اختیارشان میگذارد. اینکه آنها از آنچه او گفته، استفاده کنند یا نکنند، معلوم نیست؛ این به خود آن دیگران بستگی دارد. پس درواقع پیامبر هم به شما نفع نرسانده، این خود شما هستید که با پذیرش خدمت او به خود خدمت کردهاید. پس آنکه از هدایت استفاده کرده، درواقع خودش به خودش خدمت کرده و آنکه از هدایت استفاده نکرده باز خودش به خودش ضرر رسانده. پس معلم چون قصد خدمت دارد درواقع بهخاطر همین قصد خود را آباد کرده اما دیگران میتوانند آباد بشوند یا نشوند.
مولوی میگفت جهان مثل شهر بغداد – که ضرب المثل شهریست که نعمت در آن فراوان است و «مادر شهر» محسوب میشده – است. او میگفت هزاران نفر از کشتی وارد این شهر میشوند، اما مسگران سراغ بازار مسگران میروند، زرگران سراغ زر میروند و … اما یک الاغی هم به سراغ پوست خربزهای میرود که در همان نزدیکی بندر در کوچهای افتاده و سرش را به آن گرم میکند. خوب آیا این تقصیر بغداد است که او سراغ پوست خربزه میرود؟ خدا «بغداد» جهان است، خدا همه چیز است. اما این من هستم که به پوست خربزه راضی شدهام، کسانی به مدارس یا مس یا زر یا … دلخوش کردهاند. حالا چون خدا بغداد جهان است، انسانهای خدایی هم بغداد جهانند یعنی خود را عرضه میکنند. اما این به خود ما بستگی دارد که از این بغداد عرضه شده چه دریافت میکنیم. به تعبیر مولوی که میگفت: «ای یوسف خوش نام ما / خوش میروی بر بام ما»، خدا «یوسف خوشنام» ماست که دایماً بر بام ما قدم میزند. این به ما بستگی دارد که از او دعوت کنیم که وارد خانه ما شود؛ اینکه چه کسی وارد خانه ما بشود و چه کسی وارد نشود، به خود ما بستگی دارد. پیامبر هم «رحمه للعالمین» است مانند خود خدا، اما وقتی من و تو از او استفاده نمیکنیم چه؟ توجه کنید وقتی معلمی وارد کلاسی میشود، یکی میگوید علمش خوب است، یکی میگوید بیانش خوب بود، یکی میگوید …، یکی هم میگوید مثلاً موهایش فلان طور بود! خود معلم که نگفته که به علم من یا بیان یا موی من نظر کنید. معلم خود را به قصد خدمت عرضه کرده و چون چنین است، سود خود را برده. اما اینکه شما سود ببرید یا نبرید، به خود شما مربوط است. همه کسانیکه خدایی باشند کم و بیش «بغدادوش» هستند؛ همه چیز در آنها پیدا میشود. این است که بعضیها به پیامبر نظر میکردند و به قول قرآن میگفتند: این چه پیغمبری است که غذا میخورد و در بازارها راه میرود؟ آنها از پیامبر همین را دیده بودند.
حالا بر همین اساس میگوییم که «ایثار» در باطن خود «ایثار» نیست. البته وقتی به چیزی نیاز دارم و آن را به دیگری میبخشم، ایثار کردهام. اما وقتی که «من مادی» من با «من مادی» شما طرف باشد و مقایسه شود، از ؟«من مادی» خود گرفتهام به «من مادی» شما دادهام. اما اگر «من معنوی» در کار بیاید در حقیقت «من» خود را تقویت کردهام. سود معنوی ایثار برای خود من است. در سوره دهر که خداوند داستان حضرت علی و خانوادهاش را بیان میکند و از آن تمجید میکند، میفرماید: وقتی اینها اعطا میکردند، میگفتند: ما از شما پاداش و سپاسی نمیخواهیم. خوب اگر «خود مادی» اینها را در نظر بگیریم بله آنها «خود مادی» را فدا کردند، ایثار کردند. اما اینکه آنها جزاء و شکوری نمیخواهند به این دلیل است که میگفتند ما از روز قیامت میترسیم که به ما بگویند چرا نکردید؟ پس، باز هم دارند سود خود را در نظر میگیرند. اما کدام خود؟ «خود معنوی» نه خود مادی. میشود ایثار نکرد، اما میخواهیم از لحاظ معنوی افت نکنیم. بنابراین وقتی اینطور است دیگر ایثار، «دیگر گزینی» نیست، «خود گزینی» است.
پس وقتی «خود»ها همین «خود»های فرودین هستند، ایثار معنا پیدا میکند. اما اگر خود، خود فرادین باشد حتی پیامبر هم سود خود را میجوید چون تنها از راه هدایت و انجام وظیفه است که به خدا نزدیک میشود.
پس وقتی میگوییم اگر به باطن دنیا بنگریم همه ما تنهاییم، به این معنا نیست که پدر به پسر یا دختر به مادر یا … کمک نمیکند، کمک میکند اما در باطن همه دنبال سود خود هستند. پس تو هم دنبال سود خودت برو. اما توجه کن که خود تو چه کسی است تا بفهمی سود تو در چیست.
اشتباه ما این است که «خود» را اشتباه گرفتهایم. مولوی میگفت: کسی بود که مدتها کار و تجارت و … کرد تا ثروتمند شود و بعد برود در زمینی که خریده بود، کاخ بسازد. بعد از ۵ سال، ۶ سال و … رفت و با پولی که با زحمت کسب کرده بود، کاخی ساخت. روزی که میخواست به آن کاخ برود، فهمید اشتباهاً در زمین دیگری خانه ساخته است! مولوی میگفت: دو زمین کنار هم هست، یکی «زمین تن» و یکی «زمین روان». ما عمری در آبادی «زمین تن» کوشیدهایم:
در زمین دیگران خانه مکن کار خود کن کار بیگانه مکن
کیست بیگانه؟ تن خاکی تو کز برای اوست غمناکی تو
تا تو تن را چرب و شیرین میدهی گوهر جان را نیابی فربهی
ما تن و جان را با هم اشتباه گرفتهایم. چون واقعاً کنار هم هستند و با هم عوضی گرفته میشوند. ما عمری در آبادی تن میکوشیم، وقتی میمیریم، میبینیم وقت نقل و مکان واقعی است؛ میبینیم زمین بغل دستی را آباد کردهایم و زمین خودمان مخروبه مانده است.
حالا ممکن است این اشکال به ذهن آید که از طرفی میگویید هرکس به فکر خود است، هرکس تنها است و بعد امر میکنید که به فکر خود باشید. اگر ما به فکر خود هستیم، دیگر چرا به آن امر میکنید؟ ما همه فکر خود هستیم اما گاه این خود را عوضی میگیریم؛ «خود بدن» را به جای «خود جان» و روان میگیریم. آنکه دروغ میگوید هم فکر خود را میکند، آنکه راست میگوید هم فکر خود را میکند اما این دو «خود» با هم فرق دارد. باید به فکر خود معنوی باشیم برای همین عرفا میگفتند «خودتان» را تشخیص دهید، «خود راستین» را از «خود دروغین» باز شناسید تا منافع خود راستین را بشناسید که اگر بشناسید، عمری در خدمت خودتان هستید و در عین حال دایماً دارید به دیگران خدمت میکنید. اینها باهم منافات ندارد. من میپرسم حضرت امام دایماً در فکر خدمت بود اما برای چه؟ برای تقرب به خدا. با اینکه به فکر خود بود به همه خدمت میکرد. آنچه بین من و دیگران ناسازگاری ایجاد میکند و باعث میشود اگر به دنبال خود رفتم، دیگران را له کنم، وقتی است که مراد از من، «من مادی» باشد اما اگر به دنبال «من حقیقی» بروید، هیچکس را له نمیکنیم.
کسی که مثل حضرت علی میگفت: جز حق نخواهم گفت، جز به عدالت رفتار نخواهم کرد، به فکر «من فرادین» خود بود اما به همه خدمت میکرد. اینکه در بحثهای حقوقی مطرح میشود که فرد اصالت دارد یا جامعه و اینکه آیا باید فرد را فدای دیگران کرد یا دیگران را فدای فرد، فقط در مورد «من فرودین» مصداق دارد و معنا مییابد. اما اگر «من حقیقی» مراد باشد این بحث اصلاً طرح نمیشود. اتفاقاً از کانال خدمت به دیگران میتوان خود را بالا برد. اما این به این معنا نیست که دیگران حتماً از این خدمت تو سود میبرند. این است که قرآن میفرماید: ای پیامبر «انک لاتهدی من احببت»، تو هم نمیتوانی آن را که دوست میداری هدایت کنی. تو فقط زمینه را فراهم میکنی، سود جستن آنها به خود آنها مربوط است.
حاصل سخن این است که من در مقایسه با انسانهای دیگر تنهایم اما در مقایسه با خدا تنها نیستم، فقط جدا ماندهام چون خدا تنها موجودی است که سود خود را نمیجوید بلکه سود را شما میجوید. پس با او احساس تنهایی نداریم؛ احساس جداماندگی داریم.
یار نزدیکتر از من به من است وین عجبتر که من از وی دورم
و این همان احساس جداماندگی است. تمام پیامی که ادیان و عرفا دارند این است که – به تعبیر عرفانی – «همه چیز از درون تو برمیخیزد» و تعبیر دینی، «آخرت باطن دنیاست». توجه کنید که امور بیرونی نمیتواند کسی را شاد یا غمگین کند، باید خود را کاوید. ما گمان میکنیم که آنکه ثروت یا قدرت و … دارد، شاد است اما این امور بیرونی نمیتواند غم یا شادی بیاورد. اگر من در درون شاد باشم، کسی نمیتواند مرا غمگین کند و همینطور برعکس. دوست دارم شما این کندوکاو را در درون خود بکنید و با دیگران هم همصحبت شوید.
کسانی هستند که به نظر ما میآید باید از همه شادتر باشند، اما از همه ناراحتترند. این هم یکی از ادلهی این است که آخرت باطن همین دنیاست. کسانیکه از خدا اعراض میکنند، همینجا ناراحتند. ما گمان میکنیم در آخرت جهنمی میشوند و مومنان در آخرت به بهشت میروند و … اما کسی که مومن است، همینجا شاد است، همین جا در بهشت است و کسی که از خدا اعراض میکند، همینجا ناشاد است. منتهی معمولاً نقابها به ما اجازه نمیدهد که غم درون را به دیگران بگوییم و آنها گمان میکنند ما شادیم. اما اگر این نقابها کنار برود معلوم میشود آنکه با خدا نیست هرچه مرفهتر میشود، ناشادتر میشود. رمزش این است که هرکه چیزی را نچشیده، میگوید اگر بچشم چه لذتی خواهم برد. اما اینها همه چیز را چشیدهاند و دیدهاند آنچه میخواستهاند نیست. چون گمان کردهاند با چیزهای بیرونی لذت میبرند. به همین دلیل گفته میشود که «الا ان اولیاء الله لاخوف علیهم و لاهم یحزنون». البته اولیاءالله حزن دیگری دارند و حضرت هم میفرمایند: «قلوبهم محزونه». آیا درون انسان کامل یکسره شادی است یا یکسره غم؟ و یا شدیدترین غمها را با شدیدترین شادیها جمع کرده است؟ یا نه شادی میفهمد نه غم؟
[۱] ر. ک: به احیاء العلوم غزالی – درباره علم نافع و ضار [۲] وقار: سکون قلبی و آرامش دل [۳] عمل را به معنای وسیع آن بگیرید. [۴] این مطلب در داستان «پیر مرد و دریا» ارنست همینگوی خوب تصویر شده است ما دقیقاً مثل آن پیرمردیم که ماهی عظیم الجثه ای را شکار کرده بود و با تمام مشکلات دست و پنجه نرم میکرد و دلخوش بود که وقتی به ساحل برسم یک ماهی چل تنی دارم اما توجه نداشت که دشمنان او فقط آن کوسههایی نیستند که سر از آب بیرون می کنند و با او علنی می}نگند بعضی از کوسهها در زیر آب دارند تکه تکه مانی او را میخورند این بود که وقتی به ساحل رسید و طناب را کشید دید فقط اسکلتی از ماهی مانده حالا ما هم گمان میکنیم داریم چیزی با خود میکشیم و توجه نداریم که داریم آن را ذره ذره از دست میدهیم.