درسگفتاری از استاد مصطفی ملکیان
جدی بودن زندگی و آرزوهای برنیامدنی
یکی از موضوعاتی که مورد تاکید علی(ع) و نیز مورد نیاز مردم این زمانه است و ما به آن سخت نیازمندیم بحث «جدی گرفتن زندگی» است. یعنی زندگی را باید جدی گرفت. امام(ع) درنامهیی که پس از جنگ صفین اول به امام حسن(ع) مینویسند[۱]: من دیگر در آستانه رفتن هستم، چون چنین است باید دامن از مردم برچینم، مجموع بنشینم و به خود بپردازم، خودم را محاسبه کنم، اما چون تو را جزو خود و بلکه کل خودم میدانم «وجدتک بعضی بل وجدتک کلی» به تو هم میپردازم. در اوایل نامه میفرمایند: من تجارب فراوان داشتهام و خیلی امور بر من گذشته است. از میان این نکات نکتهیی که در صدر باید قرار بگیرد این است که تمام آنچه در زندگی بر من گذشته مرا به اینجا رسانیده که «در زندگی باید جدی بود». «فافضی بی الی جدً لایکون فیه لعب.» زندگی را نمیتوان بهبازی گرفت. در جای دیگر، ایشان در توصیف حضرت ابوذر میفرمایند: او در زندگی مثل «مار دره»و «شیر بیشه» بود و این تعابیر، در زبان عربی از جدی بودن در زندگی حکایت میکند. یعنی، ابوذر همه چیز را بهجد میگرفت. موارد دیگری هم در نهجالبلاغه آمده است. خود حضرت هم در زندگی چنین بود. حال، جدی گرفتن زندگی به چه معناست؟ و چرا باید زندگی را جدی گرقت؟ اگر شما با دستگاهی مواجه باشید که قوانین آهنین و پولادین بر آن حاکم باشد شما هم باید جدی باشید. جدی بودن دستگاه بر ما الزام میکند که او را شوخی نگیریم هر چه امری را جدیتر بینگاریم در برابرش جدیتر عمل میکنیم. اینکه در برابر بعضی اشیاء احتیاط و پرواپیشگی داریم دقیقاً به همین نکته برمیگردد و این نکته، نکته کمی نیست. نظام هستی نظامی کاملاً جدی است. پس، در برابرش باید جدی باشیم.
نکتههایی در باب جدی بودن نظام هستی
نکته اول: ما با موجودی (جهان هستی) هوشیار (بینا و شنوا) و باشعور سروکار داریم. با موجود کور و کر و بیشعور روبهرو نیستیم. چرا؟ چون این موجود در جهت عکسالعمل نشان دادن بسیار دقیق عمل میکند. جهان هستی در برابر رفتارهای ما خیلی از خود حساسیت نشان میدهد، داوری میکند و با داوری عکسالعمل نشان میدهد. آن که متدین است این نکته را بر اساس متون دین درمیابد و آنکه متدین نیست بر اساس تجاربش. ما در قرآن میخوانیم که: «من یعمل مثقال ذره شراً یره» شما با دستگاهی جدی و دقیق سروکار دارید. گمان نکنید کاری میکنید و فراموش میشود. هر کاری که میکنیم، هر موضوعی که میگیریم، هر خلقی که در خود میپروریم و … یک عکسالعمل متناسب در جهان خواهد داشت. دراین آیه حتی تعبیر «عکس العمل» هم نیامده است بلکه برای تاکید بیشتر گفته شده «خودش» را میبینید. منتها اینکه در اینجا گفته شده «یره» دربعضی موارد گفته شده «یر جزائه»، هیچکدام به معنای حقیقی نیست تا تهافتی میان آنها ایجاد شود. اگر دراینجا «یره» آمده برای این است که تاکید کنند که قانون عمل وعکسالعمل چنان حاکم است که گویی اصلاً «عمل و عمل» است ونه «عمل وعکس العمل».
نکته دوم این که عکسالعمل هر عملی متوجه عامل است ولا غیر. اگر بدی یا خوبی کردید فقط خودتان را در انتظار بدی دیدن یا خوبی دیدن بدانید. دربرابر عکسالعمل من سپری وجود ندارد.
این است که درقرآن گفته میشود: لهاماکسبت والیها مااکتسبت، هر کاری انسان میکند اگر بد است برای خود اوست و اگر هم خوب است برای برای خود اوست. عکسالعمل به عامل برمیگردد؛ به غیر بازگشتنی نیست. همچنین در قرآن آمده است: «لقد جئتمونا فراداً کما خلقناکم اول مره»، شما یکانیکان پیش ما برمیگردید همانطورکه یکیک آفریده شدهاید. فقط تویی و هرچه کردهای. تو با خدم و حشم پیش ما بازنمیگردی تا بعضی عکسالعملها به سوی آن منصرف شود. ما اول شما را پدر و مادر و فرزند و همسر و باند و گروه و جناح و … نیافریدیم تا با آنها نزد ما بازگردید. شما را تکتک آفریدیم، تکتک هم پیش ما باز خواهید گشت. کاری کنید که بتوانید خودتان از عهده پاسخگویی به آن برآیید. «امام فخر رازی» میگوید: اگر تمام قرآن از بین برود، همین جمله کافی است که انسانها را بلرزاند که خداوند در وصف قیامت فرموده: شما یکان یکان نزد من خواهید آمد.
اگر آیات مربوط به قیامت را ببینید قیامت روزی است که فرد از پدر و مادر و برادر و همسر و فرزند و عشیره خود میگریزد[۲]، در حالیکه اینها در زندگی این جهانی حامی انسان هستند. در قیامت، من از تمام آنها که در زندگی دنیا، مرا پناه میدادند میگریزم. چرا؟ چون در آن روز هرکس آنقدر به خود میپردازد که به دیگری نمیتواند بپردازد. «تنهایی» ما در قیامت دقیقاً به همین معناست. تنهایی ما در قیامت معلول دو علت است: یکی اینکه، دوستان در قیامت دشمن میشوند. دیگر اینکه، آنقدر به خود میپردازم، آنقدر مورد سوال قرار میگیرم که نمیتوانم سوالهای شما را جواب دهم. آنقدر دلمشغول جواب دادن به سوالهای خودم هستم که دیگر نمیتوانم سوالهای برادر و خواهر و … را هم پاسخ دهم. این مطلب به کرات در قرآن آمده است.
اصلاً هرجا «خطر» هست، این خاصیت را در پی دارد که از نظر فیزیکی، باعث گرد آمدن میشود. اما از نظر روانی، باعث تنهایی. در مواقع غیرخطر یعنی امنیت، نه آن گردآمدن فیزیکی است و نه آن تنهایی روانی. در هنگام خطر فرد فقط به خود میپردازد. هرچه خطر بیشتر شود این پرداختن به خود و در نتیجه، تنهایی بیشتر میشود. در قیامت هر دو خاصیت خطر کاملاً وجود دارد. قیامت «ازدحام تنهایان» است. به همین جهت قرآن در باب قیامت از سویی میفرماید: «لقد جئتمونا فراداً» و از سویی دیگر، لفظ «حشر» (گرد هم آمدن) را به کار میبرد.
ترس آنقدر عظیم است که حتی حیوانات هم گرد هم میآیند «اذا الوحوش حشرت». حال، شما اگر این «ازدحام تنهایان» را به این نکته که «قیامت چیزی جز باطن دنیا نیست» جمع کنید، نتیجه خواهید گرفت که در دنیا هم اگر به حاق واقع پی ببرید میبینید «ما در کنار هم به سر میبریم اما تنهاییم». کسی در کنار ما نیست که عکسالعمل کارهایمان متوجه بهسوی او شود.
در فرهنگهای شرقی این نکته به این صورت آمده است که «هر انسانی به تنهایی با کل جهان مواجه است». بنابراین در کنار دیگران زیستن توهم (مایا) است. ما واقعاً تنهاییم. اینکه کسانی در کنار ما هستند توهم است.
نکته سوم: در باب جدی بودن جهان این است که جبران کم کاریها یا بد کاریهای گذشته فقط با کار، آن هم با کار خوب امکانپذیر است. برای تخفیف عکسالعمل، احساس ندامت و حسرت و نالیدن کارساز نیست. اینها نشانگر جدی نگرفتن نظام هستی است. گویی میشود سر نظام را کلاه گذاشت! مثل اینکه در درسی مردود شوی آن وقت نزد معلم چاپلوسی کنید یا زاری کنید یا … در حالیکه، اول چیزی که معلم میفهمد این است که شما درس را جدی نگرفتهاید و او را انسان جدی نمیدانید. دراین نظام کمکاری تنها و تنها با پرکاری و بدکاری تنها و تنها با خوبکاری جبران میشود. حضرت علی(ع) میفرمایند: «اگر کوهی مرا دوست دارد از هم میپاشد» چرا؟ چون اگر مرا دوست دارد، می خواهد مانند من زندگی کند و چون چنین زندگی کند از هم میپاشد مانند من زندگی کردن هیچ راهی جز مانند من عمل کردن ندارد. به تعبیری راه «میانبر» وجود ندارد. در زندگی باید اهل طی طریق بود.
نکته چهارم: زندگی پرورنده خوبیهاست، نظام جهان خوبیها را میپرورد. نظام جهان نسبت به بدیها و خوبیها حالت سلبی و ایجابی دارد. یک ذره از بدیها را نمیگذارد فراموش شود. عکسالعمل آن حتماً خواهد رسید. اما در مورد خوبیها هم نمیگذارد فراموش شود و هم خوبیها را میپروراند، آن را رشد میدهد. در مزرعه جهان تخم بدی از بین نمیرود به همان مقدار که افشانده شده باقی میماند. اما تخم خوبی رشد هم میکند. این است که قرآن میگوید: به کار خوب ده برابر یا هفتاد برابر یا هفتصد برابر پاداش داده میشود. بنابراین، موضع جهان نسبت به خوبیها موضع رشددهندگی است.
نکته پنجم: در زندگی اگر به هرگونه یادماندنی دل ببندیم، اشتباه کردهایم. قدمای ما میگفتند به مال و جمال و فرزند و … دل نبندید، چون از دست میرود. فقط نام نیک هست که میماند. فروغ فرخزاد هم میگفت که: «تنها صداست که میماند». اما دین و تعمق عمیق عرفانی به شما میگوید که به این هم دل نبندید که این هم نمیماند. از شش هزار سال پیش تا کنون حافظه تاریخ فقط نام چند تن (مثل کنفسیوس، لائودسه، بودا) را در یاد نگاه داشته. اما آیا فقط همین سه تن نیک بودهاند؟ آیا پس از چندین قرن این سه تن هم فراموش نمیشوند؟
جدی بودن زندگی به این معنا یعنی هرچیزی غیر از موافقت با نظام جهان به تعبیر دینی، موافق با اراده و مشیت الهی کار کردن، اوامر و نواهی الهی را اجرا کردن فراموش میشود. به چیز دیگری دل نبندید. جدی بودن نظام هستی به ما الزام میکند که جدی باشیم. قرآن در موارد فراوان میفرماید که: «ما اهل لهو و لعب نیستیم». این دو معنای انشائی و اخباری دارد: ۱) معنای اخباری: در نظام خلقت بازی و سرگرمی راه پیدا نمیکند. قوانین آن پولادین است. ما با کسی شوخی نداریم. مو را از ماست میکشیم. ۲) معنای انشائی: اگر ما اهل لهو و لعب نیستیم و اگر شما باید تشبه به ما پیدا کنید، در نتیجه، شما نباید اهل لهو و لعب باشید.
با این بیان، جدی بودن یعنی چه؟ چگونه باید جدی بود؟ برای تقریب مطلب میپرسم، تنبلی چیست؟ ما معمولاً تنبلی را – که بد میدانیم – بهمعنای «بیتحرکی فیزیکی» میگیریم ونشاط را به معنای «تحرک بدنی». اما اگر تنبلی به این معنا باشد نمیتوان به طور کلی بد دانست. بلکه، تنبلی به معنای «فراموش کردن هدف» اعم از کوتاه مدت یا دراز مدت است. یعنی من نسبت به هر هدفی که در تظر دارم اگر دچار فراموشی شوم، دچار تنبلی شدهام. این تنبلی دو پیامد دارد: ۱) کم کار کردن (در جهت هدف) ۲) کار در جهت مخالف هدف کردن (بد کار کردن)
کسی که دچار تنبلی میشود ممکن است دچار یکی از این دو یا هر دو شود. حال اگر کسی هدفش حل یک مشکل ریاضی یا فلسفی یا منطقی باشد، اگر صبح تا شب هم دراز بکشد، در نهایت نشاط است با اینکه در ظاهر به نظر میآید تنبلی میکند. از آن طرف، همین آدم اگر از صبح تا شب به کار خرید و فروش و … پرداخت، چون هدف را فراموش کرده، در حالت تنبلی بهسر میبرده است. اینکه گفته میشود زندگی را بهجد بگیرید، جدی باشید یعنی «هدف را فراموش نکنید» و این را از فیزیک زندگی فرد نمیتوان فهمید. «ناظران» نمیتوانند بفهمندکه فرد زندگی را بهجد گرفته یا در حال تنبلی است. فقط «عامل» از آن آگاه است چون ۱) فقط او میداند هدفش چیست. ۲) فقط او میداند هدف چه قسم فعالیتی را اقتضا میکند. ۳) فقط او میداند آیا به مقتضای هدفش فعالیت میکند یا نه.
پیامبران، عرفا و عالمان اخلاق جدیترین انسانها هستند. یکی از عرفا میگوید زندگی آنقدر جدی است که اگر ناگهان در لحظهای، کسی از شما بپرسد، به چه فکر میکنی، دقیقاً باید بتوانید بگویید.
البته ما باید به این امر توجه کنیم که صحنههای مختلف زندگی اقتضائات مختلفی دارد. کسی که واقعاً در زندگی خود جدی است ممکن است در جایی اقتضای جدی بودنش به این باشد که کاملاً بازیگوشی و شوخ و شنگی نشان دهد. اینطور نیست که جدی گرفتن زندگی را بتوان در چهرهی طرف احساس کرد. پیامبر(ص) با بچهها در کوچه بازی میکردند خود ایشان میفرمودند که «آنقدر با بچهها بازی میکنم تا خود بچهها خسته شوند من آنها را وسط بازی تا رغبت به بازی دارند رهایشان نمیکنم». اگر من و شما به دیده ظاهر به این مساله بنگریم ممکن است بگوییم ایشان در زندگی خود جدی نیستند. اما اینطور نیست گاهی هست که شخص چون میخواهد زندگی را بهجد بگیرد در اوضاع و احوال متعددی که پیش میآید عکسالعملهای متفاوت در پیش میگیرد. در جایی بسیار سنگدلی نشان میدهد و در جایی بسیار رقت قلب دارد، جایی بسیار قاطع است و در جایی بسیار نرم است، در جایی بسیار پرحرف و در جایی کمحرف. من دایماً گفتهام که به سوال «پرحرفی بهتر است یا کمحرفی؟» نمیتوان یک پاسخ داد. اگر به تعبیر فلاسفه اخلاق وظیفه «فی بادیالنظر» و در «نگاه نخستین» را در نظر بگیرید یعنی اگر اوضاع و احوالی که میخواهید در آن سخن بگویید اوضاع و احوالی را که میخواهید در آن سکوت کنید دقیقاً مساوی باشد البته در اوضاع و احوال مساوی، سکوت بر سخن گفتن رجحان دارد. اما در اوضاع و احوال واقعی و زندگی، یعنی آن اوضاع و احوالی را که بالفعل در آن قرار میگیرید در نظر بگیرید دیگر نمیشود گفت سکوت بهتر است یا سخن گفتن، زیرا در جایی سکوت بهتر است و درجایی سخن گفتن بهتر است. در جایی سخن فراوان گفتن بهتر است و در جایی سخن کم گفتن بهتر است. پس هیچ امر خاصی دال بر جدی گرفتن زندگی نیست. کسانی که زندگی را جدی میگیرند فکر نکنید فیزیک زندگی واحدی برای آنان قابل پیشبینی همیشگی است که بگویم همه وقت شادند یا همه وقت ناشادند. بهتعبیری کسی که زندگی را جدی میگیرد به نظر من پیشبینیناپذیرترین زندگی را دارند. آنکه زندگیاش کاملاً پیشبینیپذیر است خیلی خودش را رها کرده و طبق موج رفتار میکند. زندگی چنین فردی را میشود کاملاً پیشبینی کرد مثلاً میتوان گفت که او در فلان جلسه فلان کار را خواهد کرد یا در مقابل فلان مشکل فلان عکسالعمل را نشان میدهد. اما کسانی که زندگی را جدی میگیرند واقعاً پیشبینیپذیری در زندگیاشان امکان ندارد. من میخواهم خیلی روی این نکته تاکید کنم. شما نباید انتظار داشته باشید مردان خدا زندگیاشان قابل پیشبینی باشد. بلکه اتفاقاً هرچه انسان به یک مقصد بیشتر سر بسپرد، زندگیاش پیشبینیناپذیرتر میشود. ما درواقع کسانی را موفقتر میدانیم که زندگیاشان پیشبینیپذیر است و کسانی که عکسالعملهای نامتوقع و نامنتظر نشان میدهند بهنظرمان میآید که اینها سامان روحی ندارند. اتفاقاً هرچه سامان روحی ما بیشتر میشود پیشبینیپذیری زندگی ما کمتر میشود. یکی از صحابه حضرت علی(ع) نقل میکند که در اوج جنگ صفین حضرت به من اشاره کردند که خیلی تشنه هستم و آب طلبیدند. او میگوید من برای ایشان آبی آوردم و همینکه آب را نوشیدند، فرمودند: عسل کوفه در این آب کردهای؟ من و شما این را نمیتوانیم توجیه کنیم. میگوییم اگر به فکر این وضعی هستیم که پیش آمده در بحبوهه جنگ چگونه حتی از این غفلت نمیکنی که عسل در آب کردهاند و آن هم، «عسل کوفه» است نه جای دیگر. باز در کتاب پیکار صفین – که به فارسی هم ترجمه شده و کتاب خوبی است – یک صحابی از امام علی(ع) نقل میکند که ایشان در بحبوهه جنگ از من غذا و خوردنی خواستند من برای ایشان غذا آوردم تا نگاه ایشان به آن ظرف ترک برداشته افتاد، فرمودند: در کاسه ترک خورده غذا خوردن مکروه است. اگر ظرف دیگری دارید ظرف این غذا را عوض کنید. ما اصلاً اینها را فهم نمیکنیم که چگونه حضرت در آن بحبوهه جنگ التفات به این مسائل پیدا میکنند. ما به نظرمان میآید که انسان جدی در هنگام جنگ فقط به فکر جنگ است و به هیچ چیز دیگری فکر نمیکند. بحث «جدی گرفتن زندگی» را در موضعی دیگر از نهجالبلاغه پی میگیریم. حضرت در خطبه ۱۳۲ نهجالبلاغه به جد گرفتن زندگی را با تاکید بیشتری بیان میکند و بعد هم یک مقدار به جدی گرفتن زندگی را تفسیر میکنند. میفرمایند: «قسم به خدا زندگی جدی است»؛ «زندگی بازی نیست» در این باب گفتم که مقتضای به جد گرفتن زندگی این است که همیشه ظاهر زنگی انسان بهیکسان نیست. یعنی کسانی که واقعاً زندگی را بهجد میگیرند یعنی هدف و یا اهدافی در کنار هم در نظر گرفتهاند و میخواهند به آن اهداف برسند خود این که این اهداف یا هدف را ثابت نگه میدارند خودش باعث میشود که شغل ثابتی ندارد؛ موضع ثابتی ندارند منتهی اینکه میگویم شغل واحد، موضع واحد مقتضای هدف واحد نیست این معنایش دو نکته است:
نکته اول: گمان نباید کرد که اگر ما زندگی را جدی بگیریم و یک هدف ثابت را در پیش بگیریم، این معنایش این باشد که لزوماً شغل و حرفه خاص و یا مشی خاص در پیش بگیریم. البته، معنایش ضرورتاً خلاف این هم نیست. یعنی نمیخواهم بگویم که اصلاً کسی دارای هدف واحد است هیچگونه ثبات ظاهری نشان نمیدهد ولی از آن طرف انتظار نداشته باشید کسی که در زندگیاش هدف واحد دارد در تمام جهات زندگیاش ثبات نشان دهد. چیزی که ادعا میشود این است که معمولاًً کسی که بخواهد چیزی را حفظ بکند باید برای حفظ آن در اوضاع و احوال مختلف مانور بدهد و این مانور دادن یعنی شغل عوض کردن، جا عوض کردن یعنی شان عوض کردن مثلاً حضرت علی(ع) یک وقت کشاورزی میکرد، یه وقت حاکم بودند، یه وقت خانهنشینی میکردند. خود ایشان در نهجالبلاغه میگویند کسانی گمان میکنند اینکه من برای خلافتم دست به شمشیر نمیبرم، برای این است که از کشته شدن و مرگ میترسم و میگویند من وقتی نوجوان بودم از مرگ نمیترسیدم چه برسد به الآن. منتهی هروقت، میبینم خدا از من چه میخواهد. و این نکته مهمی است، ما انسانهای معمولی غالباً در یک حرفه و موضع خاصی هستیم مثلاً کم میبینید یک پزشکی سخنرانی هم بکند. ما معمولاً امروزه تنها وحدتی که در بین ما وجود دارد وحدت شغل است و این وحدت نقطه قوت ما نیست. نقطه ضعف است. ما نمیتوانیم به تعبیر قرآنی «کل یوم هو فی شان» که درباره خدا آمده است باشیم و این نشاندهنده نقطه ضعف ماست. اینکه ما نمیتوانیم کارهای مختلف انجام دهیم کسی گمان میکند که به خاطر این است که ما هدف واحد پیدا کردهایم. اتفاقاً اینکه انسان هدف واحدی پیدا میکند نفس این هدف واحد پیدا کردن باعث میشود که در یک پوستهای نگنجد و مشی و موضع واحدی نداشته باشد. ائمه ما واقعاً اینطور نبودند. مردان خدا اینطور نیستند.
نکته دوم: اینکه میگوییم: وحدتی در کار نیست این، در ظاهر است. در پشت این بیوحدتیها، وحدتی هست. منتهی این وحدت به این معنا نیست که ما باید لزوماً یک هدف داشته باشیم. میشود چند هدف داشت و این چند هدف در طول هم باشند و با هم سازگار باشند. و بر این، اشکالی نیست. اشکال وقتی است که چند هدف داشته باشم که در طول هم نباشند و با هم ناسازگار باشند. ما در این جهان آمدهایم تا سر به آستان یک هدف و یا یک سلسله اهداف در طول هم بگذاریم. مردان بزرگ هم اینطور بودند اگرچه این باعث میشده است که زندگیاشان خیلی متغیر باشد.
آرزوها
بحث دیگر در باب آرزوهاست. نکتهای که حضرت علی(ع) خیلی به آن اشاره میکند این است که «انسانها کشته آرزوهای خود میشوند» آرزوها قاتلان انسانها هستند. به همین خاطر توصیه میکنند: «آرزوکش باشید» حضرت علی(ع) در نامه به امام حسن(ع) میفرمایند: «تو کسی هستی که در آرزوی چیزی هستی که به دست آمدنی نیست.» توجه داشته باشید که نگفتند پسر من در آرزوی چیزی هست که به آن نمیرسد. چون در این صورت معنایش چه بسا این بود که ممکن است دیگری به آن برسد اما پسر من نمیرسد. حضرت میخواهند بگویند شما در آرزوی چیزی هستید که دستیافتنی نیست. یعنی هیچکس به آن نمیرسد. ایشان در جای دیگر میگویند: «یقیناً بدان که هرگز به آرزوهای خودت نخواهی رسید.» باز میگویند: «من شما را برحذر میدارم که بر آرزوهای خودتان اتکاء کنید. انسانها درواقع حرمان و محرومیت میکشند و به آرزوها دست نمییابند.» و این نکته بسیار با اهمیتی است. نمیتوان انکار کرد ما بهدنبال چیزهایی میرویم که به دست آمدنی نیست. من میخواهم بعضی از این چیزها را بگویم:
۱) نخستین چیز این است که شما هیچ وقت به آرزوی بیگناهی نمیرسید، هیچوقت آرزوی عصمت در سرتان نپرورانید. کسانی که آرزوی بیگناهی و عصمت دارند نه تنها آن را به دست نمیآورند بلکه باعث میشوند که در گناهکاری صددرصد فرو روند. مکانیسمش به این صورت است: کسی آرزو میکند که دیگر گناه نکند؛ یعنی از فردا دست از گناه بکشد. اما چنین چیزی امکانپذیر نیست چون کسیکه مدت مدیدی گناهکار بوده است به سرعت نمیتواند دست از گناه بردارد؛ لذا فردای آن روز با شکست مواجه میشود. دوباره تصمیم میگیرد که در روز دیگری دست از گناه بردارد و باز هم با شکست مواجه میشود و همینطور تصمیم میگیرد که از ماه آینده و از سال آینده دست از گناه بردارد و فاصلههای زمانی را بیشتر میکند اما در تمام این موارد شکست میخورد چون چیزی را میخواهد که به دست نمیآید. در این صورت پس از مدتی شکست، قدرت تصمیمگیری بر ترک گناه را از دست میدهد. کمکم دیگر چنین تصمیم از او صادر نمیشود. در نتیجه تسلیم گناه میشود.
میتوان راه دیگری اتخاذ کرد. به جای اینکه بگویم من میخواهم بدون گناه بشوم، این هدف را در نظر بگیرم – که من میخواهم هر روز از روز پیش کمتر گناه کنم. این تصمیم قابل تحقق و قابل عمل کردن است. مثال میزنم: اگر کسی که تصمیم به ترک سیگار گرفته بگوید از فردا به طور کلی میخواهم سیگار را ترک کنم. چنین کسی تا آخر عمرش سیگاری خواهد ماند. ولی میتواند هر روز تعداد سیگار کشیدن را کم کند. پس نخستین آرزو، آرزوی عصمت است و این آرزو، انسانکش است. خود حضرت علی(ع) وقتی که زندگی خودشان را برای ما ترسیم میکند، برای اینکه ما آرزو نکنیم مثل ایشان زندگی کنیم، میگویند: البته شما انسانها زندگیای مثل زندگی من نمیتوانید داشته باشید و در آرزوی آن نباشید. بلکه، فقط میتوانید در راه من باشید، در طریق صلاح و خوبی میتوانید بکوشید.
۲) آرزوی دیگر، آرزوی محبوبیت داشتن است. چنین آرزویی نداشته باشید که چنان زندگی کنید که در نظر همه محبوب باشید و همه شما را دوست بدارند. این، به دست نمیآید. حضرت علی(ع) در شب آخر عمرشان به فرزندانشان فرمودند رضای مردم بهدست آمدنی نیست. بنابراین، بهدنبال این آرزو نباشید. این آرزو ما را به چند گناه عظیم میکشاند: گناه اول، این است که انسان طالب خدایی کردن میشود. آن چیزی که همه انسانها باید در طلبش باشند خداست و همه باید به سوی خدا در سیر و حرکت باشند. حالا اگر من بخواهم طوری زندگی کنم که همه نگاهها متوجه من شود، در واقع من خدایی کردهام. یعنی آنچه را که از آن خداست برای خود خواستهام. به تعبیر دیگری، به خدا گفته میشود تو مقصد هر سالک هستی، ولی من میخواهم مقصد هر سالکی باشم. در حدیث آمده: «الکبریاء ردایی». کبریایی ردایی است که اختصاص به من دارد. همه باید در پیش من تواضع بورزند، به من دل ببندند. به تعبیری ما انسانها دقیقاً نسبت به یکدیگر باید حالت «تابلوی کنار جاده» را داشته باشیم. هر تابلویی میگوید به من نگاه کنید ولی از طریق این نگاه کردن از وضع جاده باخبر شوید و به راه خودتان ادامه دهید. به تعبیر دیگر «با من بنگرید ولی به من ننگرید». هرکس به خود تابلو خیره شود به دست خودش، خودش را از بین برده است.
ما نسبت به یکدیگر باید مثل تابلو باشیم. یعنی به یکدیگر نگاه بکنیم. البته، اگر کسی به من نگاه کند من او را به خودم نخوانم بلکه از طریق خودم راه به خدا رسیدن را به او بنمایانم. نباید کسی را به خودم دعوت کنم و بگویم شماها باید به من بگروید باید به مردم بگویم به من نگاه نکنند بلکه با من نگاه کنند. یا با در نظر کردن در من راه خود را بیابید. پس من باید تابلویی باشم که خدا را نشان دهم و این معنایش این است که هیچوقت نباید به من نظر استقلالی داشت و نباید انتظار داشت که شما شیفته من شوید. کسانی که محبوبیتطلب هستند گویا میخواهند همه انسانها به آنها نظر استقلالی داشته باشند؛ یعنی نظری که باید به خدا داشته باشند، به او داشته باشند. ممکن است بگویید اینکه تقصیر من نیست که به من نظر استقلالی میکنند. دیگران نباید به من نظر استقلالی داشته باشند. ولی درواقع چنین نیست، یعنی ناشی از خطای مریدها نیست بلکه ناشی از خطای مرادها ست. یعنی مرادها چنان با دیگران مواجه میشوند که به آنها القا میکنند که به او نظر استقلالی داشته باشند. وقتی ابراهیم فرزند پیامبر(ص) از دنیا میرود، در آن روز کسوفی رخ میدهد و مردم میگویند این کسوف بهخاطر مرگ فرزند پیامبر است. یعنی جهان طبیعت نوعی همدلی و همدردی با پیامبر کرده است. پیامبر از این تلقی مردم عصبانی شده، به مسجد میروند و میگویند: «ای مردم هرگز گمان نکنید کسوف به خاطر مرگ فرزند من است». و این امر خیلی مهمی است. با توجه به اوضاع و احوال فرهنگی و اجتماعی آن زمان که استعداد پذیرش اینگونه مطالب را داشت، پیامبر چنین برخوردی میکنند. و این، معنایش این است که من شما را به خودم دعوت نمیکنم و نمیخواهم شما شیفته من شوید. فقط و فقط میخواهم شما به خدا برسید. این شیوه را بهکار گرفتن یعنی دست برداشتن از محبوبیتطلبی. بنابراین، نخستین خطا در محبوبیتطلبی این است که گویا نوعی ربوبیتطلبی را میخواهند و محبوبیتطلبی در نهایت، یعنی ربوبیتطلبی.
[۲] س ۸۰، آیه ۳۴